خداحافظی دختر با پدر كنار چوبه دار
چی بگم؟!!!!!!!!!!!!!

چی بگم؟!!!!!!!!!!!!!

مرد و زن جوانی سوار
بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست
داشتند
زن جوان : یواشتر برو من میترسم
مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی میترسم
مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی دوستم داری
زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی
مرد جوان : مرا محکم بگیر
زن جوان : خوب ، حالا میشه یواشتر بری
مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر
خودت بگذاری آخه من نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.
برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.
در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی
از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.
پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود
را بر سر او گذاشت
و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و
خودش رفت تا او زنده بماند.
دمی می آید و
بازدمی میرود.
اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می
یابد که نفس آدمی را میبرد.
روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد
و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را
در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای
پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را
پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای
دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم
آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این
کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و
گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه
از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف
کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود
اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است.
من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از
دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق
باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی
دست بزند.»
اخیرا داستان کوتاه جالبی را شنیدم که خواندن آن، برای شما هم خالی از لطف نیست .
تا کنون حتما دیدید یا شنیدید که برخی از
پرندگان با شروع فصل سرما از مناطق شمالی و قطب شمال بطرف مناطق جنوبی و
سرزمینهای گرمسیری مهاجرت میکنند .
بر همین اساس ، گروهی از پرندگان مهاجر در فصلی سرد، تصمیم به کوچ به طرف
سرزمینهای گرم جنوبی میگرند . هنوز خیلی از منطقه خودشون دور نشده بودند که
بالهای یکی از این پرندها دچار مشکل شده و و سقوط میکنه واز بخت بد روی
زمینی پوشید از برف و یخ میفته .
پس از مدتی سرما بر پرنده ، قالب میشه و بدنش
حسابی یخ میزنه، در همین اثناء که پرنده با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، یه
گاو میش از نزدیک او میگذره و صاف روی سر پرنده بیچاره تپاله میکنه. گرمای
حاصل از تپاله یخورده پرنده رو سر حال میاره و جون میگیره ، بنابرین تصمیم
میگره خودشو از شر تپاله خلاص کنه.
شروع میکنه به بال بال زدن و تقلا کردن، در اون هنگام یه گرگ بد جنس هم
ازون نزدیکی ها میگذره و متوجه این تکون خوردن ها و بال بال زدنها میشه .
گرگه میاد نزدیک پرنده و تپاله رو کنار می زنه تا ببینه چیه که داره تکون میخوره، که متوجه پرنده نگون بخت میشه و بیکدفعه اونو بدندون میگیره و یه لقمه چپش میکنه .
نتیجه آموزنده داستان :
ظاهرا بنظر میرسه که داستان بیمزه ائی باشه ولی همین داستان کوتاه و بنظر
بیمزه 3 تا درس بزرگ با خودش به همراه داره :
1 ) : اولیش اینه که وقتی آدم تو کثافت می
افته و گیر میکنه همیشه بد نیست .
2 ) : اونیکه تورو تو کثافت میندازه و باعث میشه توی کثافت بیفتی، همیشه
دشمن تو نیست .
3 ) : اونیکه دستت و میگیره و تورا از کثافت میکشه بیرون، همیشه دوست تو
نیست .
قطره، دلش دريا مي خواست
خيلي وقت بود به خدا گفته بود.
هر بار خدا مي گفت : از قطره تا دريا راهي ست طولاني، راهي از
رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
قطره عبور كرد و گذشت، قطره ايستاد و منجمد شد، قطره روان شد و
راه افتاد و به آسمان رفت.
هر بار چيز تازه از رنج و عشق و صبوري آموخت.
تا روزي كه خدا گفت : امروز روز توست، روز دريا شدن.
و خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا چشيد و طعم دريا
شدن را.
روز ديگر قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، از دريا بزرگتر هم
هست؟
خدا گفت: آري هست،
قطره گفت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را، بي نهايت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اين بي نهايت
است.
آدم عاشق بود و دنبال كلمه اي مي گشت كه عشقش را توي آن بريزد.
اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت.
قطره از قلب عاشق عبور كرد. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت.
وقتي قطره از چشم آدم چكيد، خدا گفت: حالا تو بي نهايتي،
چون كه تصویر من در اشك عاشق است.