فقط لذت ببرید
برای ناراحت بودن خیلی وقت داری ، پس چرا به فردا موکولش نكنی؟ مارك فيشر

خانه ی دوست کجاست؟


خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي ست كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌ي پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي‌گيرد
در صميمت سيال فضا، خش خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌ي نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست؟
(سهراب سپهری)




راننده تاکسی

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس
از جدول کنار خیابون رفت بالا
نزدیک بود که چپ کنه
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد ، سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد
و گفت: هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه
راننده جواب داد: واقعآ تقصیر تو نیست، امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم،
آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!